تهرانِ زمستانِ بیبرف، هوای تیره، صدای کولرهای آبی در بعد از ظهرهای تابستان، و آن نیاز وسواسی به نشانههای کوچکِ سرزندگی—از آبی کاشیهای قدیمی تا برق نخ قالی. چیزهایی که یادآوردنش امروز شاید تبدیل به کلیشه شده باشد، یا نوستالژی تکراری و بیحاصل که جز فانتزی کردن از دست رفتگی و یأس چیزی به همراه نداشته باشد.
آنهم در دورانی که بحران اقتصادی و اجتماعی چنان وضعیت را به شکل انسدادی کلان و بغرنج درآورده که گویی حرف زدن از این فضاها و تصاویر زیستهشده نوعی «سانتیمانتالیسم» یا احساساتیگری به شمار میرود.
به ویژه هنگامی که به نظر میرسد منطق رسانههای مجازی خودش را برشیوه مصرف فرهنگی و حتی درک و دریافت ما از اموری مانند زیبایی، اخلاق و سیاست تحمیل کرده است. منطقی دوقطبیشده و دو قطبیکننده، گذرا، مقطعی که با ایجاد فضایی متورمشده و حبابگون، مجال تجربهی زیباییشناختی فردی را از ما گرفته است و فقدان و ازدسترفتگی را مدام بازتولید میکند.
اما مجموعه شعر کار ابریشم (Silk Work) اثر نخستِ ایموجن کَسِلز (Imogen Cassels)، شاعر جوان انگلیسی، دقیقاً در چنین شکافی نفس میکشد: میان میلِ مکرّر به زیباییِ واقعیتی که هر روز چیزی از آن کاسته میشود. کَسِلز با زبانی هم موسیقیایی که یادآور «شعر زبان» در شعر معاصر فارسیست و هم اعترافی که یادآور اشعار فروغ است، زیبایی را نه تجمّلی رمانتیک و سانتیمانتال بلکه «شیوهای برای دوام آوردن» میبیند. این کتاب را انتشارات «پروتوتایپ» در لندن منتشر کرده است.
ایموجن کَسِلز اهل شفیلد است. او در نوجوانی برندهی جایزهی «شاعر جوان فویل» شد (۲۰۱۳)، یکی از مهمترین جوایز بینالمللی شعر نوجوان در بریتانیا. سپس در کمبریج و لندن به تحصیل و پژوهش ادامه داد و امروز هم شاعر است و هم منتقد ادبی. شعرهایش پیشتر در نشریاتی چون «بررسی کتاب لندن» و «امبیت» منتشر شده و دفترهای شعری از او مانند مادر و چیزهای زیبا به چاپ رسیده است.
اما کار ابریشم چرا برای ما مهم است؟ چون مضمون مرکزیاش—زیباییِ رو به پژمردن—برای زیست شهریِ امروز ما آشناست. شاعر مینویسد:
دوست داشتن زیبایی،
کاری از روی احساسات نیست
بلکه از روی حماقت است،
مانند سماجت آرام من
که هنوز به اینکه
در جایی دور برف میبارد
باور دارد.
کَسِلز در متن اصلی با همآوایی واژههایی مثل اینستِنس – اینسیستِنس – سِنس (Instance, Insistence, sense) بازی میکند؛ موسیقی این بازی در فارسی بهطور کامل منتقل نمیشود، اما با تکرار و ضرباهنگِ آرام، حسّ آن باقی میماند.
این «سماجت آرام» همان حسی است که بسیاری از ما میشناسیم: خاطرهی برفی که نیست؛ باغی که محو شده؛ رودخانهای که فقط اسمش مانده.
شعر کسِلز سرشار از عبارتهای خطابیست که بیشتر لحنی کودکانه و صمیمی دارند:
«تو ماهرو، تو صدف، تو یاسمنِ من»
این لحن یادآور عاشقانههای مدرن ادبیات فارسیست—«ماه»، «گل»، «یاسمن»—و هم به سنتی در شعر مدرن غربی وصل میشود؛ جایی میان فرانک اوهارا و گرترود استاین، با «ابهامی صمیمی و کودکانه» که نزدیکی میسازد بیآنکه همهچیز را توضیح دهد.
اما شعر کسِلز فقط بر بازیهای زبانی متکی نیست. او بهروشنی با دوگانگی میان «سبکسری» و «جدیت» درگیر است. در جایی میگوید:
«از ترسِ زرقوبرقِ پولکها و سنگینیِ غرقکنندهی یک سطر.»
«پولک» یادآور جشن است و چشمک میزند؛ «جاذبهی غرقکننده» اما سویهی پایینکشندهی واقعیت. شاعر با قرار دادن این دو تصویر متضاد کنار هم، تنش همیشگی شعر خود را میسازد: میل به درخشش در برابر کشش اندوه.
در تصویری دیگر، کسِلز پرندگان شبانه را به استعارهای از غارت بدل میکند:
«پرندگان آوازخوانی که در تاریکی با هم جدل میکردند، پیچکهایی برای تاراج بودند.»
در متن انگلیسی، واژههای پیچک (bolts) و تاراج (sacking) هم به «پارچه» و «طومار» اشاره دارند و هم به «غارت و تاراج». شاعر با این ایهام، زیبایی و خشونت را در یک قاب واحد نشان میدهد: حتی آواز پرندگان نیز میتواند یادآور تاراج باشد.
حتی در آغاز کتاب هم این نوسان میان شکوه و ابتذال آشکار است:
«چشم که گشودم، انگار نیژینسکی بودم. خب، تو هم همینطور.»
واسیلاو نیژینسکی (۱۸۹۰–۱۹۵۰) یکی از بزرگترین بالرینهای تاریخ بود. او به خاطر رقصهای پرشور و حرکات خیرهکنندهاش به «خدای رقص» شهرت یافت، اما زندگیاش بهسرعت به تراژدی کشیده شد: ابتلا به بیماری روانی، کنارهگیری از صحنه، و سالها زندگی در سکوت و انزوا.
در شعر کسِلز، این نام استعارهای است برای افراط در هنر، شکوه لحظهای و سقوط ناگهانی. وقتی مینویسد «چشم که گشودم، انگار نیژینسکی بودم»، نوعی ادعای اغراقآمیز از بیدارشدن با عظمت و شکوه هنری را بهتصویر میکشد. اما بلافاصله با جملهای ساده و محاورهای—«خب، تو هم همینطور»—این شکوه فرو میریزد و به زندگی روزمره وصل میشود. در واقع، نیژینسکی در اینجا نه فقط یک نام خاص، بلکه نماد فاصلهی میان اوج و سقوط، میان شورِ هنر و ابتذالِ روزمره است.
بخش بزرگی از کار ابریشم در قالب سوناتهای بیقافیه نوشته شده است؛ قالبی کلاسیک که در اینجا به صورت «شبحی از یک چارچوب» عمل میکند—چارچوبی که کلمات سرکش و بیقرار را در خود نگاه میدارد. خود کّسِلز این قالب را «حافظهی فشرده و موجزِ فرم» مینامد؛ استعارهای که نشان میدهد چگونه ساختار میتواند مثل یک هارد دیسک خاموش، واژهها را در دل خود ثبت و مهار کند.
منتقدان ادبی بریتانیا نیز به این وجه دوگانه اشاره کردهاند: روزنامهی گاردین زبان او را «همچون بارقه» مینامد، هرچند گاهی دشوار و شخصی. و نشریهی ضمیمه ادبی تایمز نوشته است: «شعرهای کسِلز، تجمّل را به ابزاری علیه نومیدی بدل میکنند؛ کار ابریشم، نجات احساسات لطیف است.»
در نهایت، آنچه شعر کسِلز را برای ما در ایران خواندنی میکند، تنها زبان تازه یا فرم مدرنش نیست، بلکه چشمانداز او به «خود» است: منی که هنوز در حال تغییر است، میان شادی و رنج در رفتوآمد است، و از همین تغییرپذیری نیرویی برای خلق زیبایی تازه میگیرد.
کار ابریشم یادآوری میکند که حتی در سختترین شرایط، میتوان با واژهها و تصاویر ظریف، زندگی را دوباره رنگ زد: هنری برای زیستن در برابر مرگ. این که انکار میل زیباییشناختی ما به أمور ظاهرا لوکس یا نوستالژیک، در حقیقت رفتن به وضعیت نهیلیستیست. اتفاقا هنگامی جود را در محاصرهی أنواع روایتها و اخبار هولانگیز و آخرالزمانی میبینیم، دقیقا رجوع به همین أمور شخصی و یادآوری زیباییشناسانه فقدانهاست که میتواند ما را به لحن و روایتی دیگرگونه مجهز کند.