حمله هوایی اخیر اسرائیل به دوحه و هدف قرار دادن مقامات ارشد حماس، تازهترین حلقه از الگویی است که این رژیم در سالهای اخیر دنبال کرده است: ضربه زدن نظامی درست در لحظاتی که مسیر دیپلماسی گشوده میشود. پیشتر، اسماعیل هنیه در تهران و دقیقاً در روز تحلیف مسعود پزشکیان ــ رئیسجمهوریای که بهعنوان چهرهای میانهرو و اصلاحطلب شناخته میشود ــ هدف قرار گرفت؛ اقدامی که آشکارا پیام داشت حتی تغییر لحن و سیاست در درون ایران هم مانعی برای عملیات اسرائیل نیست. اندکی بعد، در بحبوحهی مذاکرات هستهای جمهوری اسلامی با غرب، تلآویو مستقیماً خاک ایران را هدف حمله قرار داد. اکنون حمله به قطر ــ کشوری که برخلاف ایران هرگز خواستار نابودی اسرائیل نبوده و نقش میانجی را برعهده گرفته. در تمامی این موارد، دیپلماسی و خشونت همزمان بر صحنه حاضر شدند، به گونهای که مرز میان «گفتوگو» و «ترور» در هم شکست.
این همزمانی صرفاً یک تقارن اتفاقی نیست، بلکه بیانگر الگویی تکرارشونده در سیاست منطقه است: هرگاه روزنهای برای مصالحه و کاهش تنش باز میشود، بلافاصله از سوی بازیگران اصلی با اقداماتی نظامی بسته میشود. در ماجرای اخیر، گزارشها نشان میدهد که ایالات متحده ــ طرف اصلی مذاکرات ــ از پیش در جریان تصمیم اسرائیل بوده است. این همدستی پنهان، به معنای تضعیف مطلق اعتبار روند دیپلماتیک است. چگونه میتوان به میانجیگری کشوری اعتماد کرد که همزمان شریک جرم عملیات ترور است؟
دیپلماسی در قامت نمایش
مذاکرات در چنین شرایطی به یک نمایش بدل میشوند؛ صحنهای برای مصرف رسانهای و حفظ ظاهر. بازیگران اصلی میدانند که پشت پرده تصمیمهای نظامی گرفته شده و نتیجهی مذاکرات بیش از آنکه بر میز مذاکره شکل گیرد، در اتاقهای عملیات نظامی رقم میخورد. این همان الگوی قدیمی است که بارها در پرونده فلسطین تکرار شده: از گفتوگوهای مادرید و اسلو تا تلاشهای پرزیدنت کلینتون و جان کری، هر بار که روندی به سمت صلح حرکت کرده، با موجی از شهرکسازی، ترور رهبران فلسطینی یا جنگهای تمامعیار به بنبست رسیده است.
در چنین ساختاری، دیپلماسی بیشتر ابزاری تاکتیکی برای خرید زمان و مدیریت فشارهای بینالمللی است، نه راهبردی واقعی برای رسیدن به صلح. اسرائیل با پشتگرمی آمریکا از یکسو پای میز مذاکره مینشیند تا خود را طرفدار راهحلهای سیاسی نشان دهد و از سوی دیگر با عملیات نظامی زمینههای اعتماد را نابود میکند.
هدف اسرائیل نابودی حماس به هر طریقیست. هدفی که بسیاری از ناظران نه تنها آن را غیرممکن دانستهاند، بلکه شیوهی عملیات نظامی اسرائیل و هدف قرار دادن غیرنظامیان را عاملی برای بسط ایدئولوژی نفرت میدانند که در نهایت به ایدئولوژی حماس مشروعیت میبخشد. حالا با بسط جنگ به منطقه از سوی اسرائیل، به نظر میرسد جدا از دور شدن اسرائیل از هدف خود، یعنی محو حماس، اسرائیل غیرمستقیم مقدمهی همپیمانی میان کشورهای منطقه علیه خود را فراهم میکند.
تاریخچهای از نظامیگری همپیمانان
این الگو تنها به امروز محدود نمیشود. اسرائیل و آمریکا هر دو تاریخی طولانی در اولویت دادن به قدرت نظامی بر دیپلماسی دارند. اسرائیل از دهه ۱۹۵۰ با اتکا به «دکترین امنیتی» خود بارها دست به عملیات پیشدستانه زده است: از حمله به تأسیسات مصر در کانال سوئز گرفته تا بمباران رآکتور اوسیراک عراق و عملیاتهای هدفمند علیه رهبران و روشنفکران فلسطینی در دهههای گذشته. این سیاست همواره بر مبنای این فرض بوده که امنیت اسرائیل از طریق قدرتنمایی نظامی تضمین میشود، نه از رهگذر توافقهای پایدار.
ایالات متحده نیز در سطحی جهانی همین منطق را دنبال کرده است. از جنگ ویتنام و کودتاهای آمریکای لاتین و ایران گرفته تا اشغال عراق و افغانستان، نظامیگری در هستهی سیاست خارجی واشنگتن جای داشته است. حمایت بیقید و شرط آمریکا از اسرائیل هم دقیقاً در همین چهارچوب معنا پیدا میکند: اتحاد دو قدرتی که باور دارند صلح را باید بر ویرانههای جنگ تحمیل کرد، نه از مسیر گفتوگو.
پیامدهای منطقهای و بینالمللی
عملیات اخیر اسرائیل در دوحه پیامدهایی فراتر از صحنه فلسطین دارد. این اقدام نشان میدهد که هرگونه تلاشی برای آتشبس یا مصالحه، در صورت وابستگی به اراده اسرائیل و آمریکا، از همان ابتدا با ضعف ساختاری روبهرو است. چراکه بازیگران اصلی نه به دنبال مصالحهی پایدار، بلکه به دنبال تثبیت برتری نظامیاند.
۱. بیاعتبار شدن مذاکرات: وقتی طرف مذاکره همزمان هدف ترور است، هیچ اعتمادی به روند گفتوگو باقی نمیماند. این ضربه نه تنها به حماس یا جمهوری اسلامی، بلکه به هر بازیگر ثالثی است که بخواهد در آینده به میز مذاکره بیاید.
۲. تضعیف میانجیگری بینالمللی: کشورهایی مانند قطر، ترکیه یا مصر که بارها نقش میانجی را ایفا کردهاند، با چنین اقداماتی بیاعتبار میشوند. زیرا ثابت میشود که تصمیم اصلی نه در پایتختهای منطقهای، بلکه در واشنگتن و تلآویو گرفته میشود.
۳. تغییر موقعیت قطر: برای نخستینبار کشوری مانند قطر ــ که هرگز در صف کشورهایی با شعار «محو اسرائیل» قرار نداشته و نقش خود را در میانجیگری و دیپلماسی تعریف کرده بود ــ مستقیماً هدف حمله قرار میگیرد. این اقدام میتواند دو پیامد متناقض به همراه داشته باشد: از یکسو فشار اجتماعی و سیاسی بر دولت قطر برای فاصله گرفتن از روند میانجیگری و نزدیکی به مواضع تندتر علیه اسرائیل و آمریکا افزایش مییابد؛ از سوی دیگر، ممکن است قطر را به سمت همگرایی بیشتر با کشورهایی چون ایران و ترکیه سوق دهد که مدتهاست زیر فشار مستقیم نظامی و سیاسی اسرائیل و آمریکا قرار دارند. چنین نزدیکیای میتواند توازن جدیدی در معادلات منطقه ایجاد کند و «محور مقاومت» را از مرزهای سنتیاش فراتر ببرد.
۴. گسترش دامنه جنگ: حمله به خاک قطر، کشوری میزبان پایگاه نظامی آمریکا و شریک اقتصادی غرب، معنایی فراتر از یک عملیات هدفمند دارد. این اقدام بهطور بالقوه خطر گسترش دامنهی جنگ به خلیج فارس را افزایش میدهد. اگر واکنش قطر، یا بهطور غیرمستقیم ترکیه و ایران، به شکل اقدامات تلافیجویانه یا همگرایی امنیتی جدید بروز کند، بحران از محدوده غزه و لبنان فراتر رفته و به قلب منطقهی انرژی جهان کشیده خواهد شد؛ منطقهای که برای امنیت انرژی اروپا و آسیا حیاتی است.
۵. تشدید چرخه خشونت: ترور رهبران سیاسی یا نظامی نه تنها بحران را حل نمیکند، بلکه جانشینانی رادیکالتر را به صحنه میآورد. تجربهی ترور احمد یاسین و عبدالعزیز رنتیسی در دهه ۲۰۰۰ میلادی نشان داد که چنین اقداماتی تنها به گسترش خشونت انجامید، نه کاهش آن. این بار اما، دامنه خشونت میتواند فراتر از مرزهای فلسطین و اسرائیل گسترش یابد.
اعتماد و بنبست صلح
در نتیجه، بحران اعتماد امروز عمیقتر از همیشه است. مردم فلسطین و منطقه بهخوبی میدانند که صلحی که با خون رهبرانشان آغشته باشد، صلحی پایدار نخواهد بود. همین آگاهی است که باعث میشود هر بار روند صلح به شکست بیانجامد و چرخهای تازه از خشونت آغاز شود.
اسرائیل و آمریکا در این میان نقش محوری دارند. آنها میخواهند همزمان هم داور باشند و هم بازیگر؛ هم میانجیگر معرفی شوند و هم عامل اصلی خشونت. این دوگانگی در نهایت هرگونه راهحل سیاسی را از میان میبرد.
صلحی که بر ویرانه نمیروید
ترور در سایهی مذاکره، همان الگویی است که بارها منطقه را به پرتگاه کشانده است. اسرائیل و آمریکا با تداوم این سیاست نشان میدهند که بیش از آنکه به صلح پایدار بیندیشند، به نمایش قدرت و تثبیت سلطه علاقهمندند. اما تاریخ معاصر خاورمیانه گواهی روشن دارد: هیچ سلطهی نظامی، هرچقدر هم قدرتمند، نتوانسته جایگزین صلحی واقعی شود.
حمله اخیر به دوحه، همانند ترور هنیه در تهران، پیام روشنی به جهان مخابره میکند: تا زمانی که منطق نظامیگری بر سیاست منطقهای مسلط باشد، هر روزنهی صلحی بسته خواهد شد. این پیام نه فقط برای فلسطین، بلکه برای کل نظم بینالمللی است؛ نظمی که با چنین رفتارهایی بیش از پیش در معرض فروپاشی قرار میگیرد.