جایزههای نوبل امسال، شاید از جمله جهتدارترینها تقدیرنامههایی بودهاند که در طول برگزاری این رویداد فرهنگی – علمی اهداٰء شدهاند. انگار برگزارکنندگان میخواستهاند گرایش سیاسی خاص خود را به رخ بکشند.
آنها در کنار اهدای جایزه صلح نوبل به ماریا کورینا ماچادو که به نگرشهای راست افراطیاش مشهور است، با لقب «بانوی آهنین کاراکاس» شناخته میشود و از طرفداران سرسخت نسلکشی در غزه است، کسی را در بخش ادبیات جایزه شایسته دریافت جایزه دانستهاند که گرچه منتقد جدی سرمایهداری متاخر و فرهنگ استفاده ابزاری از انسان است، اما هرگز در برابر رویدادهای خونین معاصر واکنشی نداشته است. این نوع نگاه به احتمال بسیار، نمیتواند بیجهت و خنثی باشد.
جایزه صلح نوبل سال ۲۰۲۵ به کسی داده شد که ترکیبی از اضداد است، کسی که ادعا میکند علیه حکومت خودکامه در ونزوئلا میجنگد، از ترکیب متضادنمای «سرمایهداری مردمی» میگوید، اما خود از خانوادهای مرفه و ثروتمند آمده است. وقتی حمایت خانم ماچادو از نسلکشی در غزه را میبنیم، ادعای او برای مبارزه با حزب حاکم در ونزوئلا کمی شبیه لطیفههای بیمزه میشود. کسی برنده جایزه صلح نوبل شده که در اساس با صلح رابطهای ندارد.
در بخش ادبیات، شاید انتخاب کسی همچون لاسلو کراسناهورکای به نظر غیرسیاسی به نظر برسد، چون او همواره تلاش کرده تا از سیاست روز دوری کند و هرگز عضو یک حزب سیاسی نبوده، چرا که معتقد است که «عضویت در حزب، یعنی عضویت در دروغ».
در بخش ادبیات، شاید انتخاب کسی همچون لاسلو کراسناهورکای به نظر غیرسیاسی به نظر برسد، چون او همواره تلاش کرده تا از سیاست روز دوری کند و هرگز عضو یک حزب سیاسی نبوده، چرا که معتقد است که «عضویت در حزب، یعنی عضویت در دروغ». تا اینجای کار چندان عجیب نیست؛ بسیاری از روشنفکران و نویسندگان بزرگ جهان، حتی با علایق سیاسی، هرگز عضو یک گروه سیاسی نبودهاند، اما در جهانی که به قول مارگریت دوراس، «نمیتوان در آن سیاسی نبود»، این نویسندگان به اتفاقهای مهم جاری واکنش نشان دادهاند. اما کراسناهورکای چنین نکرده است. او هیچ واکنشی برای مثال به همه رویدادهای دو سال اخیر و پیش از آن در خاورمیانه و بهویژه فلسطین نداشته است.
آقای کراسناهورکای برخلاف برخی دیگر از برندگان نوبل ادبی، نامی گمنام نیست، گرچه نامهای مطرح دیگری بودند که گمان میشد آنها برنده نوبل امسال باشند، اما این نویسنده مجار که در سال ۲۰۱۵ برنده بوکر شده، کسیست که سوزان سانتاگ در معرفی کتاب مالیخولیای مقاومت (The Melancholy of Resistance)، او را «استاد معاصر مجارستانیِ دنیای آخرالزمانی» معرفی کرده است. کالم تویبین، رماننویس، هم کراسناهورکایی را «یک رویابین ادبی منحصر به فرد» توصیف کرده است.
آکادمی نوبل شاید تحت تاثیر همین موفقیت ادبی کراسناهورکای، دلیل اعطای جایزه به او را، «خلق آثاری پرقدرت و الهامبخش در بحران آخرالزمانی» اعلام کرده است. شاید هم بیعملی سیاسیاش در فضایی که سکوت یک عمل سیاسی تلقی میشود، دلیل انتخابش باشد.
برنده نوبل ادبی امسال، منتقد حکومتهای خودکامه و سرمایهداری متاخر است، اما شاید همچون کافکا، بیش از آنکه در جستوجوی راه حلی باشد، توصیفگر این دنیاست. او از آن دسته نویسندگانیست که ادبیات را نه برای تسکین، بلکه برای شهادت به رنج جهان به کار میبرد.
برنده نوبل ادبی امسال، منتقد حکومتهای خودکامه و سرمایهداری متاخر است، اما شاید همچون کافکا، بیش از آنکه در جستوجوی راه حلی باشد، توصیفگر این دنیاست. او از آن دسته نویسندگانیست که ادبیات را نه برای تسکین، بلکه برای شهادت به رنج جهان به کار میبرد. نثرش همچون سیلی است که میآید و همه چیز را با خود میبرد؛ جملههایی بینقطه، طولانی، سرشار از هذیان و فلسفه و دنیایی که در آن «معنا»، مثل آخرین فانوس، در باد خاموش میشود. تفاوت این نویسنده مجار با نویسندگانی همچون ایوان کلیما شاید در همین نکته باشد. در نوشتههای کراسناهورکای نمیتوان امیدوار بود.
او در آثارش، از «تانگوی شیطان» و «مالیخولیای مقاومت» گرفته تا «جنگ و جنگ»، دنیایی را تصویر میکند که در آن مرز میان واقعیت و رؤیا، ایمان و جنون، سیاست و پوچی فرو میریزند. درونمایه مشترک همه آثار او، سقوط است؛ سقوط انسان مدرن، سقوط ایمان، سقوط عقل. بدون هیچ نقطه روشنی.
کراسناهورکای در گفتوگویی که در شماره ۲۲۵ نشریه پاریسریویو و در ادامه سری گفتوگوهای «هنر داستان» انجام داده، از علاقهاش به داستایفسکی، کافکا و هرمان ملویل میگوید: «وقتی برای نخستینبار داستایفسکی را خواندم، فهمیدم که ادبیات هنوز میتواند از پایان جهان سخن بگوید، بیآنکه مذهبی باشد. این همهچیز را برایم تغییر داد.» کراسناهورکای، داستایفسکی را نه به دلیل ایمان، بلکه برای اضطراب ایمان دوست دارد. او همانند داستایفسکی در پی فهم وجدان و رنج است، اما در جهانی که خدا انگار سکوت کرده و دخالتی در آن ندارد. با اینهمه، اگر داستایفسکی از تردید به ایمان میرسید، کراسناهورکای از ایمان به شک رسیده است؛ یقینی که نجاتی در پیاش نیست.
شاید همین نگاه به داستایفسکی است که کراسناهورکای را از همان ابتدا در جایی ورای چپ، راست و مرکزگرایی لیبرالیسم قرار میدهد. او بر خلاف داستایفسکی که در جوانی سرپرشوری داشت، هرگز نظم گروهی یک حزب سیاسی را نپذیرفت و از همان آغاز، از هر اردوگاه و هر پرچمی گریخت؛ نه چپ است و نه راست، نه مؤمن و نه منکر. با این همه آثارش به شکلی تجریدی سیاسی هستند. او میگوید هر نظامی، از کمونیسم تا سرمایهداری، شکل تازهای از فروپاشی است؛ فقط لباسش عوض میشود. امیدی هم نیست. باید فرو رفت.
کراسناهورکای بر خلاف داستایفسکی که در جوانی سرپرشوری داشت، هرگز نظم گروهی یک حزب سیاسی را نپذیرفت و از همان آغاز، از هر اردوگاه و هر پرچمی گریخت؛ نه چپ است و نه راست، نه مؤمن و نه منکر. با این همه آثارش به شکلی تجریدی سیاسی هستند. او میگوید هر نظامی، از کمونیسم تا سرمایهداری، شکل تازهای از فروپاشی است
برای کراسناهورکای، خدا و سیاست هر دو به پایان رسیدهاند، اما اضطراب انسان باقی مانده است. دنیای داستانهایش به شهری شباهت دارد که در آستانه ویرانیست؛ مردم در زمین گلآلود پس از باران راه میروند، آسمان همیشه خاکستریست و فضا آنگونه است که انگار باید هر لحظه در انتظار فاجعه بود.
او تقریبا همنسل ایوان کلیماست. هر دو دوران جنگ سرد و حاکمیتهایی را که خودکامه نامیده میشود، تجربه کردهاند، اما جالب آنجاست که او نه شباهتی به کلیما دارد و نه به دیگر نویسنده مطرح اروپای شرقی، یعنی میلان کوندرا. کلیما اخلاقگرا و انسانمحور است، با نثری روشن و امیدی کمجان اما زنده. در آثار او، هنوز عشق و وجدان میتوانند انسان را نجات دهند، اما کراسناهورکای نویسنده دوران پس از ایمان است. او از جهانی مینویسد که نه خدا مانده و نه نجاتدهنده. میان این دو، فاصلهای به اندازه امید است. کلیما میخواهد معنا را بازسازی کند؛ کراسناهورکای فقط ویرانهها را توصیف میکند. کلیما هنوز به نجات انسان امید دارد، کراسناهورکای تنها مرثیه سقوط او را مینویسد.
او در ظاهر، نقاد نظامهاست، اما نقدش همانقدر بیخطر است که مرثیهای برای شهر مردگان. میتوان او را «لات کوچهٔ خلوت» نامید؛ معترضی که در غیاب تماشاگران فریاد میزند. کمونیسم بلوک شرق را در فقدانش نقد میکند، و سرمایهداری غربی را چنان کلی میکوبد که هیچ سرمایهداری احساس خطر نکند.
او در ظاهر، نقاد نظامهاست، اما نقدش همانقدر بیخطر است که مرثیهای برای شهر مردگان.کمونیسم بلوک شرق را در فقدانش نقد میکند، و سرمایهداری غربی را چنان کلی میکوبد که هیچ سرمایهداری احساس خطر نکند.
او برنده نوبل ادبیات شد، اما این همه کار نیست. تاریخ نشان داده که دریافت جایزه نوبل ادبی به تنهایی ضامن موفقیت و بقای ادبی یک نویسنده نیست. چه بسیار نویسندگانی که کمی بعد از دریافت جایزه از یادها رفتهاند و چه بسیار که بدون دریافت نوبل ادبیات، همواره خوانده میشوند و خواهند ماند.
نوبل ادبیات امسال، پاداشی است برای بیطرفیِ زیبا، برای خشمِ بدون مخاطب، و برای اندوهی که در خلأ میچرخد. نوبل ادبیات در جهان امروز، دیگر فقط پاداش ادبی نیست، بلکه بازتابی از نظام سلطه فرهنگی است. وقتی نهاد نوبل، یکی از بزرگترین تریبونهای فرهنگی غرب، در یک سال همزمان به حامی نسلکشی و به شاعرِ بیطرفِ ویرانی جایزه میدهد، در واقع دارد تصویری از ذهنیت زمانه را رسم میکند: زمانهای که در آن کشتار و خاموشی، دو روی یک سکهاند. یکی با بمب سخن میگوید، دیگری با استعاره سکوت میکند.
کراسناهورکای شاید از نظر فنی، نویسندهای قابل اعتنا باشد، اما سکوتش در برابر مسائل روز کر کننده است. او جهان را دقیق میبیند، اما هرگز برنمیآشوبد. و شاید همین، همان چیزیست که جهانِ نوبل از نویسنده میخواهد: کسی که ویرانی را بفهمد، اما در سودای تغییرش نباشد.