فردوسی و تاثیر شاهنامه او طی روزهای اخیر موضوع مجادلات گستردهای در فضای رسانهای زبان بوده که نیماد نیز با انتشار مقاله و یک مصاحبه ویدیویی برای روشنگری تلاش کرد. اینبار علی عبداللهی، شاعر و مترجم آلمانی این ترجمه از شعر هاینریش هاینه، شاعر بزرگ آلمانی را که در ستایش فردوسی سروده شده، به همراه مقدمه زیر برای انتشار در اختیار نیماد قرار داده است.
*
این شعر سروده سال ۱۸۵۱ است که همان سال در کتاب «رمانتسرو» شاعر منتشر شد. و در واقع ستایش و نکوداشت شاعری اروپایی از شاعری ایرانی قرنها پیش از خود است و نشانگر آشنایی خوانندگان آن دوره با زندگی فردوسی و آثارش در اروپاست.
هاینه را بنیانگذار شعر اجتماعی سیاسی به معنای امروز آن در ادبیات آلمانی زبان میدانند و برشت و فرید و انتسنزبرگر را ادامهدهنگان راهش در قرن بیستم. هاینه در آغاز از شیفتگان شعر رمانتیک بود و شعرهایش بیش از هر شاعر دیگر آلمانی به اپرا و سرود با موسیقی صحنهای به اجرا درآمده، ولی بعدها خودش دفتر جنبش شعر رمانتیک را بست، و شاعری شورشگر و اجتماعی شد، به دلیل آثار تند و تیزش از جمله، شعر مهم «بافندگان شلزی»، و تا اندازهای به خاطر تبار یهودیاش، در آلمان آن زمان، سانسور و مغضوب شده بود، به طوری که ناگزیر شد به پاریس بگریزد و تا دم مرگ آنجا ماندگار شود.
این شاعر آلمانیِ تبعیدی و سانسور شده ساکن فرانسه، در این شعر، به دلیل وضعیتی که با آن مواجه است، با فردوسی توسی همدلی و همذاتپنداری میکند و منابع شناخت او هم ترجمهها و نوشتههای هامر پورگشتال اتریشی و فریدریش روکرت آلمانی در همان سالهاست که بعضا هنوز کامل نبود و نوعی شیفتگی و ذوقزدگی در گرایش به شرق در آن زمان دیده میشود به طوری که حتی اطلاعات ناکافی از شرق و ادبیات ایران، به کتاب مهم گوته، «دیوان غربی شرقی» هم راه یافته. هر دو این مترجمها از مترجم معروف پیش از خود، آدام اولئاریوس متأثر بودند. او به اتفاق هیأتی به همراه پاول فامینگ شاعر به دربار صفوی آمده بود و بعد از برگشت، سعدی را به آلمانی ترجمه کرده بود و سفرنامه مفصلی هم درباره ایران نوشته بود. آن ترجمه و این سفرنامه یکی از سنگ بناهای ایرانشناسی و شناخت ادبیات ایران در آلمان است. هاینه، به جز نمایشنامه منصور و متنهایی درباره کوروش و شاهان باستانی ایران، شعرهای زیادی هم در حال و هوای شرق از جمله ادبیات ایران سروده است. از جمله، قبیله اسرا، باغهای شیراز و چند شعر دیگر.
تاکنون سه کتاب از هاینه به فارسی منتشر کردهام: «درختان ممنوع»، و «گزینه شعرها» ی هاینه، دوزبانه در نشر گل آذین؛ و «ترک برلین کنیم و یار و دیار» در نشر مرکز، مجموعه طنزهایی در باره زندگی هاینه. شعر حاضر و شعرهای یادشده دیگر در این کتاب هست. از خلال مقدمه نسبتاً مفصل «درختان ممنوع» میتوانید با زندگی و آثار هاینه بیشتر آشنا شوید.
۱.
انسانهای زرین، انسانهای سیمین
هر گاه دیدی بیسروپایی از تومان گفت
بدان که سخن از سیم میگوید فقط
و مراد وی تومان نقره است.
اما در دهان شهریار
مراد از این سخن، تومان زر است همواره
پادشاه، تومان زر میستاند و
تومان زر هم میبخشاید.
چنین میاندیشند نیک-مردمان
و چنین میاندیشید
سراینده شاهنامه نامدار و ایزدی
فردوسی توسی نیز.
شاعر، این پهلوانی سرود سترگ را
به فرمان پادشاهی نگاشت
که بابت هر بیت، به سراینده
وعده یک تومان صله داد.
هفده بار سرخگلها شکفتند
و پژمردند هفده بار
و بلبل از رخسار گل نغمه ساز کرد و
هفده بار و خموشید.
شاعر در این میان نشسته بود
پشت دار اندیشه
شب و روز، و میبافت بیامان
قالی عظیم سرودش را.
قالی سترگی که شاعر
گاهشمار اسطورهای میهناش
و تبار کهن پادشاهان پارسیان را
با شکوه، میتنید در تار و پود آن.
داستان پهلوانان محبوب مردماناش
کارهای نمایان شهسواران، قهرمانان
جانوران جادو و دیوان
و رج میزد، گرد بر گردش، گلهای افسانه را.
همه از دم شکوفان و سرزنده
نگارین، رخشان و فروزنده
و تو گویی از روشنای اهورایی ایران
فروغی آسمانی میتابانید بر آن.
از آن کهن-پرتو ناب ایزدی
که واپسین آتشکدهاش
به رغم مفتی و موعظه، تا هنوز
زبانه میکشید، در اندرون شاعر.
چون نغمهاش به فرجام آمد
سراینده، آن دستنوشته
دوصد هزار سطری را
راهی بارگاه سرورش کرد.
گویا در گرمابه غزنه
در گرمگاه بود
که چاپارهای سیاهچردهی سلطان را
با فردوسی دیدار افتاد.
هر یک زیر بار همیانی پول
زانو زدند پیش پای شاعر ما
تا پاداش گران سرودش را
نثار وی سازند.
شاعر، همیانها را بیدرنگ
واگشود؛ تا بلکه دمی از درخشش زرینی
– که دیری دریغ شده بود از وی –
سرخوش شود، که ناگاه حیرتزده دریافت.
که درون همیانها، تنها سیم بیرنگ و رو
و تومان نقره است،
– به تقریب دو صد هزار-
و شاعر، تلخ-خندی زد.
پس با همان تلخ – خنده، سکهها را
سه بخش کرد؛ سه سهم یکسان!
و به هریک از دو چاپار سیه چرده
یک سهم به مژدگانی بخشید.
سهم سوم را به رسم انعام
به دلاک حمام هدیه کرد
که در آن حال، تن او را
کیسه میکشید.
آنگاه عصا به دست گرفت و
بی درنگ، پایتخت را ترک گفت؛
اما پیش از گذر از دروازهی شهر
غبار آنجا را از پوزار زدود.
۲
« اگر آن گستاخ، چون تمام مردمان
به سادگی، به وعده وفا نمیکرد
یا فقط میشکست قولش را
هرگز خشمگین نمیبودم از وی.
اما نابخشودنی ست کارش
که مرا چنین به نیرنگ بفریفت
با سخن دو پهلو و
با حقه بزرگ سکوتاش.
پیشتر، جلال و شوکتی داشت
در هیبت و در حرکاتش
همتایی نبود او را بر زمین و
سلطانی بود بیبدیل.
به کردار خورشید، بر کمان آسمان
با نگاه آتشین خود مرا نگریست
او، آن غره-مرد اهل حقیقت –
با اینهمه، به من دروغ گفت».
۳
سلطان محمود خوب خورده و
جانش، نیک سرخوش است.
در بوستان رو در پسینگاه،
بر متکای ارغوانی، کنار آبفشان نشسته است!
چاکران کرنش کنانایستادهاند و
عزیز کردهاش عنصری نیز در صدر بزم.
از گلدانهای مرمرین بر میدمد
دسته دسته گلِ انبوه آتشگون
پریرویان باریک-میان و طنازخو
به سان نخلهای بلند، با پرویزن، خود را باد میزنند
سروهای سهی، بیجنبش ایستادهاند؛
گویی در رویای آسمانند، تو گویی فارغ از این جهانند.
به ناگاه طنین میافکند، به پی-خوانی چنگ
ترانهای نازک آرا و پر راز و رنگ!
پادشاه بسان جادوشدگان برمیجهد از جایگه:
«که سروده است، این ترانه را؟»
عنصری که روی سخناش با وی داشت
در پاسخ گفت: «فردوسیاش سروده است! »
پادشاه نگران پرسید: «فردوسی؟
کجاست؟ روزگار سراینده بزرگ چگونه ست؟»
عنصری پاسخ داد: «دیری ست
که در تنگنا و عسرت روزگار میگذراند و
در توس، در زادگاه خویش
باغچهای دارد.»
محمود شاه، دیری خموشید و
آنگاه گفت: «ای عنصری! ماموریت عاجلی برای تو دارم-
به اصطبلهایم برو و از آنجا
صد استر و پنجاه اشتر گزین کن!
هر گنج و خواسته که دل آدمی بخواهد
تا میتوانی، بیدرنگ بار اشتران کن.
با شکوه و پرآذین
کسوتهای فاخر و اسبابِ خوان
چپقهای زرین و سیمین
پرداخته از چوب صندل و از عاج
جامها و ابریقهای پرنگار
و پوست پرداخت شده یوز.
با قالیها، شالها، و ملیله دوزیهایِ
بافته گوشه گوشهی سرزمین من. –
جنگافزارهای پرجلا و
زین و یراق نیز یادت نرود.
از هر گونه نوشاک و خوراک
که در دیگها میگنجد، نیز دریغ مکن.
و نیز نُقل و توتک بادام و
نانک فلفلی را از هر قسم بردار.
دوازده سمند نیز بر آنهمه بیفزای
سمندهای تیزتک و بادپای تازی را.
و نیز بر همان سان، دوازده غلام زنگی را
با تنهای ورزیده و بازوهای فلزوار.
ای عنصری، با این تحفههای زیبا
بی درنگ عزم سفر کن.
همراه سلام و درود گرم من، جملگی را
به نزد شاعر بزرگ توس ببر!»
عنصری به گوش گرفت، فرمان سرورش را و
تا میتوانست، استران و اشتران را بار کرد.
با تهفه و پیشکشهای بسیار
همسنگ خراج سراسر یک استان.
سه روز بعد، به همراه تنی چند
کوشک سلطانی را ترک گفت.
و خود در جوار درفش سرخ جلوداری
پیشاپیش کاروان میراند.
در هشتمین روز، قافله به سواد توس رسید
شهر در دامان کوهپایهای غنوده بود.
کاروان با بوق و کرنا و هلهله
از دروازهی غربی توس به درون رفت.
طبل مینواختند و شیپورها طنین میانداختند
و ترانهی پیروزی، با غریوها درآمیخته بود.
از ته گلو غریو سردادند و صیحه کشیدند
ناگهان اشتربانان که: «لا الا الی الله!»
همان دم از دروازه شرقی آن سوی توس
خیل خاکسپاران میگذشتند.
آنان پیکر فردوسی شاعر را بر سردست
به جانب گور میبردند.