موجود کوچک و بی سر و صدایی که تا مدتها نمی دانستیم کی و چی است این روزها خبرساز شده است.
در شرایطی که در زندان قرچک همه با سر و صدا سعی می کردند داستان خودشان را تعریف کنند و مهری بر بی گناهیشان بزنند، سمیه در سکوت تنها نظاره میکرد. هفتهها طول کشید تا لب به سخن باز کند.
سمیه در زندان هم همچون جامعه از طبقاتی بود که دیده نشده بود و صدایشان شنیده نشده بود. زمان برد تا فهمیدیم شرایط اقتصادی مناسبی ندارد و خانوادهای درکنارش نیستند تا برای گذاشتن وثیقه هم اقدامی بکنند. پس زمان حبسش طولانی شد و در این مدت بیماریهای مختلف و از جمله تشنجهای گاه و بیگاه به سراغش میآمد.
بهداری زندان که وظیفهای برای خودش قائل نبود و تنها سعی میکرد افراد را از آنجا دور کند تا مبادا کاری انجام دهد! هر بار به بهانه ای ردش میکرد. مشکلات جسمی و درکنار آن سختیهای زندان باعث شده بود شرایط سمیه سختتر شود تا آنجا که باید به دلیل عدم تحمل شرایط زندان از ادامه حبس معاف میشد، اما این هم مقدور نبود چون بازداشتیهای جنبش مهسا باید میماندند تا درس عبرت سایرین شوند!
سمیه رشیدی همان طبقه محروم اجتماع ما بود که به معنای واقعی کلمه کارد به استخوانش رسیده بود، کسی که برای حمله با اسید به یک مامور ساده ناکام مانده بود و تنها دستهای خودش مجروح شده بود! نه تحصیلات داشت، نه پشتوانه خانوادگی، نه درآمد و… خودش می گفت در تمام برنامههای اعتراضی بیرون میآمده تا اعتراضش را فریاد بزند. جامعه به جای شنیدن صدایش مرتب او را طرد و سرکوب کرد.
به اعتقاد من برای او دیگر بیرون و داخل زندان تفاوت چندانی نداشت. جسدی که اکنون روی دست حاکمیت مانده است تنها جسد سمیه نیست، جنازه تمام آمال و آرزوهای نسلی است که اکنون در قصابیها دنبال آشغال گوشت و در میوهفروشیها دنبال میوههای گندیده میگردد. جسد جامعه مستضعف.
این یادداشت در روز ۵ مهر با حذف و اضافاتی در روزنامه شرق منتشر شد و اکنون متن کامل و بدون سانسور آن را در نیماد خواندید.